رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ¹⁰⁸❀
با حرفای کیونگ تعجب کردم... وقتی اینجوری حرف
میزنه ترس کل وجودمو میگیره... خوب اماده شم؟... رفتم پیش نونا...
ا/ت: نونا...
نونا: جانم!؟
ا/ت: ببخشیدا... ولی از اونجایی که لباسای تا خیلی خوشگلو خاصه... میگم میتونم یکی از لباساتو بپوشم؟!
نونا: اره... چرا ک ن لوازم ارایشیم دارم... اصن هرچی که مال منه مطعلق به توعه...
ا/ت: ممنونم...
خوشحال شدم... اخه مهربونتر از نونا کجا میتونم پیدا کنم اخه؟! از پله ها رفتم بالا و وارد اتاق نونا شدم... اتاقش عیندهمیشه تمیزو مرتب....کمد لباسشو باز کردم... لباساش خیلی قشنگ بود... نمیدونم باید کدومو انتخاب کنمو بپوشم... تا اینکه چشمم بع یه سیوشرت صورتی پاستیلی افتاد... ورش داشتم ویه تیشرتو شلوار بگ کرمی هم ورداشتم پوشیدم.... یکمم کیوت ارایش کردمو موهامو دورم ریختم... کیوت شده بود به لطف نونا.... از پله ها رفتم پایین از نونا.و سینو خدا حافظی کردم....
ویو کیونگ...
منتظر بودم... این دختر چقدر دیر میکنه....تا اینکه بالاخره در باز شد....با لباسایی که پوشیده بود کیوت خالص بود.... اههه پسره ی احمق تو از اونم اسکول تری... اوفف فقط لباساش قشنگه... خودش نه... اومد درو باز کردو سوار ماشین شد... از اونجایی که دیر کرده بود کلافه شدم....
کیونگ: بالاخره اومدی؟!
ا/ت: ا.. اوهوم... ببخشید دیر کردم... داشتم امادع میشدم...
به اهمیت بهش جوابی ندادم ماشینو روشن کردمو... حرکت کردیم... اون داشت با نوخوناش ور میرفت و هی پوستاشو میکند... دیگه ناموصا رفت رو مخم...
کیونگ: نکن!
ا/ت: ها؟! چ.. چی؟؟
کیونگ: گفتم نکن... پوست ناخوناتو نکن... بدم میاد...
وقتی اینو بهش گفتم... خیلی زود حرفمو گوش کردو دیگه اون کارشو تکرار نکرد..داشت به اطراف نگاع میکرد... بهدغیر از این حرفمون دیگه حرف دیگه ای بینمون ردو بدل نشد... تا اینکه رسیدیم...
ا/ت: مقصدمون پاساژ بود؟! برای چی اینحا اومدیم؟!
کیونگ: باید برات چند تا لباس اینا بگیرم...
ا/ت: لباس؟!
کیونگ: اوم... پیدا شو دیگه...
از ماشین پیاده شدیم هوا سرد بودو نم نم برف های ریز رو موهام میریخت.... به اطرافم نگاه کردم... همه جا با برف سفید پوشیده شده بودـ...
کیونگ:خوب پشت سر من راه بیوفت...
پشت سرش راه افتادم.... وارد پاساژ شدیم... بزرگ بودو با کلاس... تا اینکه به یه لباس فروشی رسیدیم...
کیونگ: برو تو...
رفتم تو... خدارو شکر این زرافه بلده بع خانم ها کمی احترام بزاره... رفتم تو... واییی خداا چه لباسای قشنگی بود..
کیونگ: لباستو انتخاب کن... سعی کن راحتی باشع... چون از این به بعد نمیتونی تنگ بپوشی...
ا/ت: لباس انتخاب کنم؟
کیونگ:هوم... تا کی میخوای لباسای منو نونا رو بپوشی؟! هان؟!
ا/ت: ر.. راست میگی... پس من میرم انتخاب کنم...
رفتمو کیونگ همونجا سرجاش وایستاد... خو راست میگه دیگه...
با حرفای کیونگ تعجب کردم... وقتی اینجوری حرف
میزنه ترس کل وجودمو میگیره... خوب اماده شم؟... رفتم پیش نونا...
ا/ت: نونا...
نونا: جانم!؟
ا/ت: ببخشیدا... ولی از اونجایی که لباسای تا خیلی خوشگلو خاصه... میگم میتونم یکی از لباساتو بپوشم؟!
نونا: اره... چرا ک ن لوازم ارایشیم دارم... اصن هرچی که مال منه مطعلق به توعه...
ا/ت: ممنونم...
خوشحال شدم... اخه مهربونتر از نونا کجا میتونم پیدا کنم اخه؟! از پله ها رفتم بالا و وارد اتاق نونا شدم... اتاقش عیندهمیشه تمیزو مرتب....کمد لباسشو باز کردم... لباساش خیلی قشنگ بود... نمیدونم باید کدومو انتخاب کنمو بپوشم... تا اینکه چشمم بع یه سیوشرت صورتی پاستیلی افتاد... ورش داشتم ویه تیشرتو شلوار بگ کرمی هم ورداشتم پوشیدم.... یکمم کیوت ارایش کردمو موهامو دورم ریختم... کیوت شده بود به لطف نونا.... از پله ها رفتم پایین از نونا.و سینو خدا حافظی کردم....
ویو کیونگ...
منتظر بودم... این دختر چقدر دیر میکنه....تا اینکه بالاخره در باز شد....با لباسایی که پوشیده بود کیوت خالص بود.... اههه پسره ی احمق تو از اونم اسکول تری... اوفف فقط لباساش قشنگه... خودش نه... اومد درو باز کردو سوار ماشین شد... از اونجایی که دیر کرده بود کلافه شدم....
کیونگ: بالاخره اومدی؟!
ا/ت: ا.. اوهوم... ببخشید دیر کردم... داشتم امادع میشدم...
به اهمیت بهش جوابی ندادم ماشینو روشن کردمو... حرکت کردیم... اون داشت با نوخوناش ور میرفت و هی پوستاشو میکند... دیگه ناموصا رفت رو مخم...
کیونگ: نکن!
ا/ت: ها؟! چ.. چی؟؟
کیونگ: گفتم نکن... پوست ناخوناتو نکن... بدم میاد...
وقتی اینو بهش گفتم... خیلی زود حرفمو گوش کردو دیگه اون کارشو تکرار نکرد..داشت به اطراف نگاع میکرد... بهدغیر از این حرفمون دیگه حرف دیگه ای بینمون ردو بدل نشد... تا اینکه رسیدیم...
ا/ت: مقصدمون پاساژ بود؟! برای چی اینحا اومدیم؟!
کیونگ: باید برات چند تا لباس اینا بگیرم...
ا/ت: لباس؟!
کیونگ: اوم... پیدا شو دیگه...
از ماشین پیاده شدیم هوا سرد بودو نم نم برف های ریز رو موهام میریخت.... به اطرافم نگاه کردم... همه جا با برف سفید پوشیده شده بودـ...
کیونگ:خوب پشت سر من راه بیوفت...
پشت سرش راه افتادم.... وارد پاساژ شدیم... بزرگ بودو با کلاس... تا اینکه به یه لباس فروشی رسیدیم...
کیونگ: برو تو...
رفتم تو... خدارو شکر این زرافه بلده بع خانم ها کمی احترام بزاره... رفتم تو... واییی خداا چه لباسای قشنگی بود..
کیونگ: لباستو انتخاب کن... سعی کن راحتی باشع... چون از این به بعد نمیتونی تنگ بپوشی...
ا/ت: لباس انتخاب کنم؟
کیونگ:هوم... تا کی میخوای لباسای منو نونا رو بپوشی؟! هان؟!
ا/ت: ر.. راست میگی... پس من میرم انتخاب کنم...
رفتمو کیونگ همونجا سرجاش وایستاد... خو راست میگه دیگه...
۹.۸k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.